My Great Life :)

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

My Great Life :)



وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ * و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


توکل یعنی اجازه دادن به خداوند
که خودش تصمیم بگیرد!
تو فقط بخواه و آرزو کن
اما پیشاپیش شاد باش!
و ایمان داشته باش که رویاهایت
هم چون بارانی در حال فرو ریختنند!
پیشاپیش شاد باش و شکر گذار
چرا که خداوند نه به قدر رویاها
بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

17- مینویسم که ناراحتی این روزها یادم بمونه




21:02 نوشت: امشب واسم یه شب بسیار بسیار سخت و بد بود.دلم مث همیشه تو این شهر و این خونه شکست بابای همسر خیلی بی ... ( دلم میخواد فحشش بدم اما بیخیال ). مامان همسری چند روزه نیست و این آقا هم وقتی من برگشتم روز بعدش با همسری دعوا کرد.اصلا دلم نمیخواد ببینمش.بعد توقع داشته ما بریم بهش سر بزنیم.با تمام ناراحتی هایی که ازش داشتیم امشب شام دعوتش کردیم که بی فرهنگ بازیش گل کرد و اون جاروی بیشعور اومده اینجا غذا درست کرده.حالا هیچ وقت نمیومدن و وقتی مادر همسری نبود اینجا پیداش نمیشد،این دفعه نمیدونم آفتاب از کدوم طرف بیرون اومده بود.امید که همیشه اینطور باشه و شرش از سر ما کم شه.

 

یادم باشه:

- باید بیشتر پس انداز کنیم برای رها شدن از اینجا.

- باید سعی کنم روحیه ی خودم رو حفظ کنم و خم به ابرو نیارم.

- باید بودن کنار این آدم های دون مایه رو تاب بیارم و به هدف هام برسم.

- باید بیشتر به خدا نزدیک بشم که بتونم تحمل و صبوری کنم...




16- روز یا شب!




9:23 نوشت: وای خدا نمیدونم چرا اینقدددر عصبی هستم.وزنم هم کم نمیشه.دیوانه شدم.دیشب هم همسر دیر اومد منو بدخواب کرد.صبح هم با عصبانیت بیدار شدم و تازه نمازم هم قضا شد.خدایی تو این دور و زمونه خیلی سخته به خدا نزدیک شدن.

روز منو عصبی میکنه.شب ها آرامش بیشتری دارم.اما نمیتونم که مث جغد زندگی کنم. دیشب کتاب هام رو نشستم تقسیم بندی کردم که هر روز چقدر بخونم.ببینم امروز چطور پیش میره.امید که حداقل کمی بتونم درس بخونم.خدایا! کمک.




15- روز بعد از شروع :)




9:48 نوشت: خب امروز اونطور که میخواستم شروع نشد.ساعت 8:45 بیدار شدم و با همسر پیاده روی هم نرفتیم.نمیدونم چیکار کنم! شاید کلا صرف نظر کنم از اینکه با همسر برم پیاده روی.امروز سعی میکنم 30 دقیقه حداقل ورزش کنم.

خب با نشاط و روحیه ی خوب بیدار نشدم.راستش خیلی وقته که دیگه نشاط درونم مرده.اما میتونم زنده بشم دوباره.میخوام مستقل عمل کنم و فقط به خودم کمک کنم.

 

 وزن امروزم اول 82:400 بود بعد 82:700 شد!

 

14:45 نوشت: روزهای اول رژیم باید هر یک ساعت یک بار خودم رو ساپورت کنم و به خودم انگیزه و انرژی بدم.خیلی بهم سخت میگذره.توانم مثل سابق نیست.فقط خدا خودش کمکم کنه که من از شر این اضافه وزن خلاص شم

 _ زنگ زدم و بهش میگم اینجا افسرده ام و نمیتونم زندگی کنم.حتی راضی میشه برم اون شهری که میخوام واسم خونه اجاره کنه اما خب میدونم تحمل دور شدن ازش رو ندارم. مث بچه آدم نمیتونم بشینم درس هام رو بخونم.اه.



14- شروع با یاد خدای خوبم




 

23:00 نوشت: خدایا! اول با نام و یاد تو شروع میکنم که هرچیزی با یاد تو آغاز بشه، نقصی درش نخواهد بود.

اول اینکه تمام سعی خودم رو میکنم که صبح ها ساعت 5:30 بیدار بشم و بعد از نماز با همسر برم پیاده روی.نمیدونم چقدر موفق خواهم بود اما از خدا میخوام کمکم کنه.

لاغری لاغری لاغری.من باید تا دوماه دیگه به وزن 68 برسم یا نهایت 70   که باید ورزش روزانه داشته باشم و خیلی جلو شکم خودمو بگیرم.از اونجا که وزنم هم مقاومت میکنه باید حسابی حالش رو بگیرم

درسم رو هم باید بخونم و واسه کنکور آماده بشم.همسر خوب و مهربونی هم باید بشم که همسری راضی باشه ازم.خیلی وقتا باهاش نامهربون بودم

 

 


13- آماده ام برای ساختن آرزوهام :)




15:55 نوشت: خب دو سه روز میشه برگشتم از پیش خانواده.باید دیگه بچسبم به زندگیم.رژیم و ورزش و لاغری و کنکور و .... به امید خدای مهربونم که بتونم زندگیم رو بسازم.