My Great Life :)

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

My Great Life :)



وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ * و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


توکل یعنی اجازه دادن به خداوند
که خودش تصمیم بگیرد!
تو فقط بخواه و آرزو کن
اما پیشاپیش شاد باش!
و ایمان داشته باش که رویاهایت
هم چون بارانی در حال فرو ریختنند!
پیشاپیش شاد باش و شکر گذار
چرا که خداوند نه به قدر رویاها
بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

6- خدایا! بنده ات رو محتاج هیچ کسی نکن




14:00 نوشت: چند روزه که از دست بابا حسابی دلگیرم.همیشه هم باید یه حرفی بزنه که منو ناراحت کنه.نمیدونم چرا اینقدر خوشش میاد حرص منو دربیاره.اصلا به روح و روان من اهمیت نمیده.گوشیم رو خاموش کردم تا یه نفس راحت بکشم.فعلا هم قصد روشن کردنش رو ندارم.دلم میخواد برم جایی که هیچ کسی ندونه کجا هستم.دلم واسه تنهایی مامانم میسوزه.بابام واسه خودش زندگیش رو داره بچه هاش هم دور و برش اما بازم اگه مثلا یک روز بریم پیش مامان،ناراحت میشه و میگه همون برید پیش مامانتون.چرا متوجه نیست که خودش هرطور دوست داشته زندگی کرده و دیگه حق نیست که اینطور رفتار کنه.با تمام مهربانی هاش و محبت هاش اما بازم ازش دلگیر و ناراحتم.


دیگه وقتشه به زندگی خودم بچسبم و کاری به کسی نداشته  باشم.به کمک خدای مهربونم ما میتونیم زندگی خوبی بسازیم.با همسرم همه چیز رو درست میکنیم.اول من باید به خدا نزدیک بشم و رابطه ام رو محکم تر کنم.


5- رفتیم جیگر خوری :)))




7:33 نوشت: صبح بیدار شدم و نماز صبحم رو خوندم.الهی که پایدار باشه.نزدیک پر پر هم هست و بدتر اعصاب نمیذاره این پر پر .بعد هم با همسر رفتیم جیگر خوردیم.بعد از مدت ها خیلی چسبید.اما خب من قرار بود مثلا از امروز رژیم میوه و سبزیجات رو شروع کنم. خیلی تنبل شدم و ورزش نمیکنم.این روزها هم که نزدیک نیمه شعبان هست و تعطیل.اما باید سعی کنم درست پیش برم.



4- دلگیرم از همه...




12:37 نوشت: دلم از همه گرفته.از بابام داداشام ، همسرم... بیشتر دلم از بابا شکسته و کارهاش.خدایا! چرا بابا اینجوری میکنه.چرا باید به داداش اون گاو این قدر پول قرض بده بعد من میگم 20 تومن بده داداشم بره میگه ندارم.امیدوارم زودتر داداشم بره.اینجا موندن هیچ فایده ای نداره.دست و پاهای منم بسته ست.کاش ازدواج نکرده بودم و میرفتم...

ولی باید قوی باشم و شروع کنم به بالا رفتن.من باید قبول کنم که محسن نمیتونه تکیه گاه من واسه رسیدن به اهدافم باشه.اون کارش رو بکنه و پیشرفت بکنه واسه من کافیه.دیگه نمیخوام انتظاری ازش داشته باشم.میدونم که ممکنه هر روز نسبت بهش سرد و سردتر بشم اما خب چیکار کنم که زندگیم همیشه به گند کشیده شده.

خودم به طرز وحشتناکی با خودم درگیرم.فقط میخوابم.دیشب 12 خوابیدم اما ظهر هم نزدیک 12 بیدار شدم.انگار حس زندگی و بیدار شدن و بیدار موندن در وجودم مرده. خودم در حق خودم بزرگترین ظلم رو کردم.دوست دارم به یه جا برسم و کلی پولدار شم و هیچ وقت هم دیگه محتاج بابام نباشم، نه پولش رو میخوام نه ارث و میراث. فقط راحتی و آسایش داداشام رو میخوام و راحتی مامانم رو. بابا که یکی رو داره پول های ما رو بالا بکشه و مراقبش هم باشه.وای که چقدر دلم ازت شکسته بابا...


ولی باید خـــــودم به فکر نجات خودم باشم.هیچ کسی واسه نجات من نمیاد.هیچ کس.



3- اشک هام،گریه هام...




14:32 نوشت: از دیشب تا الان گریه های من ادامه دارن.به طرز وحشتناکی روحم وحشی شده البته نزدیک پرپر هم هست.دیشب همش به همسر بد و بیراه میگفتم و پرخاش میکردم.اومد منو گرفت و پام خورد به شیشه عسلی و درد گرفت اما اینقدر دردناک نبود که من زدم زیر گریه.حالا گریه نکن کی بکن.رفتم تو اتاق، نشستم پشت در که نتونه بیاد داخل.فقط گریه میکردم بعدم آروم آروم گریه کردم که صدام رو نمیشنید و ترسیده بود بلایی سر خودم آورده باشم.بالاخره اینقدر در رو هل داد و کمر منو داغون کرد تا رفتم کنار و اومد داخل.اما بعد رفتم رو مبل خوابیدم.باز اومد دنبالم و عصبیم کرده بود.از دسش رفتم رو زمین خوابیدم باز اومد سراغم هی بلند شو بلند شو.آخر رفتم رو تخت خوابیدم و دیگه نفهمیدم کی اومده بود کنارم.


صبح تا حالا هم بهش اهمیت ندادم.گوشیم رو خاموش کردم.اصلا دلم میخواد تا مدت ها گوشیم رو خاموش کنم و از عالم و آدم بی خبر باشممم. دلم میخواد با همه قطع رابطه کنم و تو خودم فرو برم.



2-سالگرد ازدواجمون






12:04 نوشت: افسرده شدم.حوصله کاری ندارم.دیروز واسه همسر خورشت قیمه درست کردم و با عشق منتظرش موندم که بیاد.اما وقتی اومد اینقدر خسته بود که تا آخر شب حس و حال منم گرفته شد.میدونم بخاطر کار هست و نباید خرده بگیرم اما یادش رفت که دیشب، شب ِ سالگرد ازدواجمون بود و من منتظر بودم ببینم بیادش میاد یا نه. امروز هم تا این لحظه خیلی صبوری کردم و چیزی نگفتم .اما میدونم از یادش رفته دو سال پیش با عشق ازدواج کردیم.اما تو زندگی خیلی چیزها باید رعایت بشه که اون عشق کمرنگ نشه.خدایا بهم کمک کن بتونم زندگی خوبی بسازم.