My Great Life :)

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

My Great Life :)



وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ * و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


توکل یعنی اجازه دادن به خداوند
که خودش تصمیم بگیرد!
تو فقط بخواه و آرزو کن
اما پیشاپیش شاد باش!
و ایمان داشته باش که رویاهایت
هم چون بارانی در حال فرو ریختنند!
پیشاپیش شاد باش و شکر گذار
چرا که خداوند نه به قدر رویاها
بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

59- کلاس جدیدم داره شروع میشه :)




14:31 نوشت:  سرماخوردیم،با هم. گلوم درد میکنه.سرفه های بدی میکنم.اما ایشالا خوب میشم.امروز به زور دوست جون ِ نزدیک تر از خواهرم،سوپ درست کردم.الان هم روی گاز در حال آماده شدنه.


شکر خدا خونمون تخلیه شد فقط مونده پول آب برق گاز و تلفن که تسویه بشه.بعدشم باید بهش برسیم و تر و تمیزش کنیم ایشالا اگه پول داشته باشیم.


شاید مجبور باشم یه مدت سختی بکشم بخاطر کار همسر.برای سر و سامان گرفتن و پول در آوردن بیشتر.البته خودمم هم به فکرم که یه آبریکه ای خودم راه بندازم بلکه زندگیمون بهتر بشه.


توی یه مسابقه لاغری شرکت کردم اما متاسفانه سرماخوردم همه چیز بهم ریخت و همش در حال خوردن هستم :( کاش بتونم بازم شروع کنم.دو ماه وقت دارم البته کمتر از دوماه.



58- روز بعد از دعوا :))




11:56 نوشت: صبح بیدار شدم دیدم ظرف ها رو شسته،گاز رو برق انداخته.از دست این مردها.بعد از دعوا کلا منقلب میشن.البته بهم کمک میکرد،اما قبلا خیلی بیشتر بود.

خودم هم لباس کارش رو ریختم ماشین و یه پتو. دوتا سفره کوچیک رو هم شستم.یکم خونه رو مرتب کردم که البته هنوز کامل مرتب نشده.باید از این روزها استفاده کنم و خونه رو درست و حسابی مرتب کنم.همه چیز دلم میخواد به نظم و قاعده باشه.

کلی چیز جدید لازم دارم.قفسه کتاب هام رو میخوام تغییر بدم.مبل جدید باید بخریم.میز تحریر و ...



57- پرپر خیلی خر است





21:48 نوشت: امروز رسما تا اون دنیا رفتم و برگشتم.پرپر اومد،دل درد وحشتناکی داشتم،بالا آوردم،بعد هم اینقدر سردم بود و زیر دلم درد داشت که اصلا نمیدونستم چیکار کنم.چقدر درد وحشتناکی رو تحمل کردم.باید یه فکری به حال این دردها بکنم.اینجوری نمیشه.


امشب اینقدرررر دعوا کردیم که حالم بد شد واقعا.دلم میخواد رها بشم،میخوام برم جایی دیگه زندگی کنم.به نظرم انتخابم اشتباه بود.من نباید ازدواج میکردم.کاش هنوز مجرد بودم.حیف که دیگران برای زندگی من خیلی زحمت کشیدن.بخصوص بابام.وگرنه تا الان رفته بودم.من آدم بلند پروازی هستم و از زندگی عادی نفرت دارم.دلم میخواد زندگیم تنوع داشته باشه اما متاسفانه توی یه زندگی ای قرار گرفتم که راه گریزی ندارم.اما باید تلاشم رو بکنم که آروم آروم از این زندگی بکشم بیرون.


بعدا نوشت: نمیدونم چطور میتونه بعد از دعوای به این سنگینی،باز بیاد منو ناز و نوازش کنه.آی حرص میخورم از دستش،دلم میخواد خفه اش کنم.انگار نه انگار اینطور بد ، دعوا کردیم.



56- گذر عمر




10:21 نوشت: امروز ، 4 سال و 4 ماه و 29 روز از ازدواجمون گذشته.همینطوری اومدم محاسبه کنم ببینم چقدر گذشته . چقدررر توی این 4 سال سختی کشیدم.چقدررر توی این شهر غریب و بیخود، تنهایی کشیدم،دور از خانواده ام.آخ که چقدر سخت گذشت و میگذره. خداروشکر ماشین خریدیم،خونه خریدیم، وضعیت کار همسر بهتر شده اما برای من وضعیت کارش خیلی عذاب آوره.دلم میخواد برای خودش کار داشته باشه.فقط خودش.خدایا! میشه کمکمون کنی؟


دوری از تو همه چیز رو برام سخت کرده.میخوام بهت نزدیک بشم،کمک کن همسری هم بفهمه و نمازش رو بخونه.



55- باید با سیاست بود،دوری و دوستی



15:09 نوشت: هنوز خیلییی عصبانیم از دست خاندان شوهر.یعنی هی این سفر مزخرف به یادم میاد و بدتر عصبی میشم.خدایا! قلبم رو آروم کن و بهم کمک کن زندگیم و خودم رو آروم کنم.نمیدونم این حس و حال بد کی میخواد از روحم خارج بشه.فعلا دیگه تا اطلاع ثانوی پام رو خونه مادرشوهر و کلا فامیل شوهر نمیذارم.محبت تمام،از خودگذشتگی تمام.دیگه نمیخوام بیش از حد بهشون خوبی کنم چون واقعا ایمان دارم به این که: نیکی چو از حد بگذرد،نادان خیال بد کند.


میخوام برم خونمون،خسته شدم از این شهر و آدماش.کلاسم هم تمام شده و منتظرم تاریخ امتحان رو خبر بدن اما نمیدونم چرا هنوز خبری نیست.اه.