My Great Life :)

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

My Great Life :)



وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ * و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


توکل یعنی اجازه دادن به خداوند
که خودش تصمیم بگیرد!
تو فقط بخواه و آرزو کن
اما پیشاپیش شاد باش!
و ایمان داشته باش که رویاهایت
هم چون بارانی در حال فرو ریختنند!
پیشاپیش شاد باش و شکر گذار
چرا که خداوند نه به قدر رویاها
بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!

طبقه بندی موضوعی

3- اشک هام،گریه هام...




14:32 نوشت: از دیشب تا الان گریه های من ادامه دارن.به طرز وحشتناکی روحم وحشی شده البته نزدیک پرپر هم هست.دیشب همش به همسر بد و بیراه میگفتم و پرخاش میکردم.اومد منو گرفت و پام خورد به شیشه عسلی و درد گرفت اما اینقدر دردناک نبود که من زدم زیر گریه.حالا گریه نکن کی بکن.رفتم تو اتاق، نشستم پشت در که نتونه بیاد داخل.فقط گریه میکردم بعدم آروم آروم گریه کردم که صدام رو نمیشنید و ترسیده بود بلایی سر خودم آورده باشم.بالاخره اینقدر در رو هل داد و کمر منو داغون کرد تا رفتم کنار و اومد داخل.اما بعد رفتم رو مبل خوابیدم.باز اومد دنبالم و عصبیم کرده بود.از دسش رفتم رو زمین خوابیدم باز اومد سراغم هی بلند شو بلند شو.آخر رفتم رو تخت خوابیدم و دیگه نفهمیدم کی اومده بود کنارم.


صبح تا حالا هم بهش اهمیت ندادم.گوشیم رو خاموش کردم.اصلا دلم میخواد تا مدت ها گوشیم رو خاموش کنم و از عالم و آدم بی خبر باشممم. دلم میخواد با همه قطع رابطه کنم و تو خودم فرو برم.



2-سالگرد ازدواجمون






12:04 نوشت: افسرده شدم.حوصله کاری ندارم.دیروز واسه همسر خورشت قیمه درست کردم و با عشق منتظرش موندم که بیاد.اما وقتی اومد اینقدر خسته بود که تا آخر شب حس و حال منم گرفته شد.میدونم بخاطر کار هست و نباید خرده بگیرم اما یادش رفت که دیشب، شب ِ سالگرد ازدواجمون بود و من منتظر بودم ببینم بیادش میاد یا نه. امروز هم تا این لحظه خیلی صبوری کردم و چیزی نگفتم .اما میدونم از یادش رفته دو سال پیش با عشق ازدواج کردیم.اما تو زندگی خیلی چیزها باید رعایت بشه که اون عشق کمرنگ نشه.خدایا بهم کمک کن بتونم زندگی خوبی بسازم.



1- زندگی زیباست در کنار عشقم :)






6:51 نوشت: سعی میکنم به این مکان عادت کنم چون ب.ل.اگ.ف.ا مُرده فعلا. این چند روز با همسری کلی دعوا کردم. تا به حال بهم نگفته بود اولین بار که بهش گفتم " دوستت دارم " رو یادش هست.دیشب رفته بود جایی که اولین بار بهش گفتم دوستت دارم و میگفت اون روز چقدر خوشحال بوده و کلی بالا و پایین پریده.تو اون لحظه که حرف میزدیم البته از طریق موبایل، بیاد اون روزهای قبل از ازدواج افتادم.چقدر حس خوبی داشتم.چقدر حس کردم بازم دوسش دارم.خدایا کمکمون کن.

شوهری ِ من سرشار از احساسات ِ، خیلی مهربون ِ و این خیلی فوق العاده ست.هر روز به من میگه که منو دوست داره اما من قدر این مهربانی و احساسات و عشقش رو نمیدونم و زوم کردم روی کاستی ها و نداشته هاش.

امروز صبح با تمام مقاومت های من، منو واسه نماز بیدار کرد و من به داشتنش افتخار میکنم و الان هم منتظرم بیاد که صبحانه بخوریم.رفته نان بخره.