My Great Life :)

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

My Great Life :)



وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ * و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


توکل یعنی اجازه دادن به خداوند
که خودش تصمیم بگیرد!
تو فقط بخواه و آرزو کن
اما پیشاپیش شاد باش!
و ایمان داشته باش که رویاهایت
هم چون بارانی در حال فرو ریختنند!
پیشاپیش شاد باش و شکر گذار
چرا که خداوند نه به قدر رویاها
بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!

طبقه بندی موضوعی

23- خدایا خودت آرزوهام رو برآورده کن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

22- باور دارم که تو یکی از بهترین مردهای عمرم هستی



نامه ای به تــــو، محسن من:


میدانم که با بهانه گیری ها و غرغر های همیشگی، خود را از تو دور و دور تر ساخته ام، اما تو نمیدانی دلیل تمام این بهانه گیری های گاه و بیگاه چیست! تو نمیدانی جنگ درون من و خودم چقدر دردناک است، نمیدانی مشکل من هرگز پول بیشتر و بیشتر نبوده و نیست، پول خوب است،تاثیر مستقیمی در زندگی دارد اما تمام ناراحتی و غم من، از درون وجودم سرچشمه میگیرند، بخاطر تمام ناکامی ها که تنها مسبب آن خودم بوده ام و بس. آنقدر که باید با اراده نبودم و همیشه عجول بودم و هستم.

اینقدر با خودم درگیر هستم که تمام روزها و سال های زندگی ام به بطالت گذشت و من فقط زانوی غم بغل گرفته ام و هیچ تلاشی نکرده ام.من از خودم غمگینم، از خودم که حتی عرضه ندارم به خواسته هایم برسم.از خودم که هر روز بدتر و بدتر میشوم.

تو هر روز مرا غرق در عشق و دوست داشتن میکنی و من ذره ای محبت کلامی و رفتاری به تو ندارم.اگر هم باشد اینقدر کم است که به چشم تو نمی آید.میدانم انتظارت از من ،عشق است که من آن را از تو دریغ کرده ام. امیدوارم روزی خورشید ِ شاد و سرزنده ات طلوع کند.برای همیشه.


شادی و دیوانگی ام آرزوست...



21- از خدا دور بودن سخته




11:20 نوشت: چند یک هفته ست که رژیمم داغونه و همش میخورم.کاش نرفته بودم سفر.یک ماه عالی رعایت کردم.البته میدونم که باید تو هر شرایطی مراقب باشم و اینا بهانه ست. نه خبری از درس هست نه ر.ژیم نه ورزش نه نزدیک شدن به خدا. اوضاع و احوالم داغونه.الهی که خود خدا کمکم کنه زودتر بلند شم. سعی میکنم امروز گردگیری کنم و برنامه ریزی و عمل کردن.


20- روزها میگذرند...




12:51 نوشت: تقریبا سرما خوردم! دارم تلاش میکنم بدتر نشم! رژیمم هم سخته و ضعیف شدم و فکر کنم بدنم حس و حال دفاع کردن نداره! مهر نزدیکه،تولد همسری نزدیکه! و من نمیدونم چیکار کنم! موبایل جلو جلو خرید و شد کادو تولدش   البته کلی هم غرغر کردم اما چیکار کنم،بخاطر این مغازه لعنتی فعلا سه تومن ضرر کردیم.اما میگه چندماه دیگه همه چی عالی میشه و ... . 


چرا حس درس خوندن ندارم؟ همش یا بیحال و بیکار میگردم، یا تی وی میبینم یا با گوشی ور میرم! تنبلم تنبلللللل امیدوارم زودتر ساعات مطالعه ام رو بیام و یادداشت کنم



19- یک روز تلخ و شیرین

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

18- دینی ؛ روحی ؛ معنوی ...



16:27 نوشت: از نظر اعتقادی حس میکنم دارم میرم سمت پوچی.راستش از اسلامی که اینا ساختن اصلا خوشم نمیاد.یه روزی به خیلی چیزها معتقد بودم،اما الان شک کردم،به تمام چیزهایی که شنیدم و دیدم و معتقد بودم شک کردم! نمیدونم زنگ خطر هست یا نه اما هرچی هست از نماز نخوندن اصلا حس خوبی ندارم.حس میکنم نماز که میخوندم حالم خیلی بهتر بود،یا وقتی قرآن میخوندم.اما وقتی به این به ظاهر مسلمان ها میرسم بیشتر از این چیزها دور میشم! یعنی دیدن مثلا مذهبی ترین آدم، منو بیشتر از دین و ایمان دور میکنه! ظاهری که این آدم های  قاتل دین ساختن واقعا نمیدونم فردا چه جوابی میخوان بدن.دنیاشون واسم اصلا زیبا نیست.حس میکنم چقدر افکارم متفاوت شده.اما بعد با خودم میگم نباید این آدم های به ظاهر دین دار، بر اعتقادات تو اثر بذارن.تو خودت عقل داری و میدونی چطور باید پیش بری.با خیلی از حرفای این آدم ها مخالفم و نمیخوام حتی در موردش فکر کنم! فقط میتونم بگم خدایا! اون اسلام، اون دین حقیقی رو بهم نشون بده، میترسم کم کم دچار ا.س.ل.ا.م زدگی بشم و ....


از بحث بالا که بگذرم،میخوام سعی کنم بازم شروع کنم به نماز خوندن و قرآن خوندن البته با درک مفاهیم.ببینم به کجا میرسم.



17- مینویسم که ناراحتی این روزها یادم بمونه




21:02 نوشت: امشب واسم یه شب بسیار بسیار سخت و بد بود.دلم مث همیشه تو این شهر و این خونه شکست بابای همسر خیلی بی ... ( دلم میخواد فحشش بدم اما بیخیال ). مامان همسری چند روزه نیست و این آقا هم وقتی من برگشتم روز بعدش با همسری دعوا کرد.اصلا دلم نمیخواد ببینمش.بعد توقع داشته ما بریم بهش سر بزنیم.با تمام ناراحتی هایی که ازش داشتیم امشب شام دعوتش کردیم که بی فرهنگ بازیش گل کرد و اون جاروی بیشعور اومده اینجا غذا درست کرده.حالا هیچ وقت نمیومدن و وقتی مادر همسری نبود اینجا پیداش نمیشد،این دفعه نمیدونم آفتاب از کدوم طرف بیرون اومده بود.امید که همیشه اینطور باشه و شرش از سر ما کم شه.

 

یادم باشه:

- باید بیشتر پس انداز کنیم برای رها شدن از اینجا.

- باید سعی کنم روحیه ی خودم رو حفظ کنم و خم به ابرو نیارم.

- باید بودن کنار این آدم های دون مایه رو تاب بیارم و به هدف هام برسم.

- باید بیشتر به خدا نزدیک بشم که بتونم تحمل و صبوری کنم...




16- روز یا شب!




9:23 نوشت: وای خدا نمیدونم چرا اینقدددر عصبی هستم.وزنم هم کم نمیشه.دیوانه شدم.دیشب هم همسر دیر اومد منو بدخواب کرد.صبح هم با عصبانیت بیدار شدم و تازه نمازم هم قضا شد.خدایی تو این دور و زمونه خیلی سخته به خدا نزدیک شدن.

روز منو عصبی میکنه.شب ها آرامش بیشتری دارم.اما نمیتونم که مث جغد زندگی کنم. دیشب کتاب هام رو نشستم تقسیم بندی کردم که هر روز چقدر بخونم.ببینم امروز چطور پیش میره.امید که حداقل کمی بتونم درس بخونم.خدایا! کمک.




15- روز بعد از شروع :)




9:48 نوشت: خب امروز اونطور که میخواستم شروع نشد.ساعت 8:45 بیدار شدم و با همسر پیاده روی هم نرفتیم.نمیدونم چیکار کنم! شاید کلا صرف نظر کنم از اینکه با همسر برم پیاده روی.امروز سعی میکنم 30 دقیقه حداقل ورزش کنم.

خب با نشاط و روحیه ی خوب بیدار نشدم.راستش خیلی وقته که دیگه نشاط درونم مرده.اما میتونم زنده بشم دوباره.میخوام مستقل عمل کنم و فقط به خودم کمک کنم.

 

 وزن امروزم اول 82:400 بود بعد 82:700 شد!

 

14:45 نوشت: روزهای اول رژیم باید هر یک ساعت یک بار خودم رو ساپورت کنم و به خودم انگیزه و انرژی بدم.خیلی بهم سخت میگذره.توانم مثل سابق نیست.فقط خدا خودش کمکم کنه که من از شر این اضافه وزن خلاص شم

 _ زنگ زدم و بهش میگم اینجا افسرده ام و نمیتونم زندگی کنم.حتی راضی میشه برم اون شهری که میخوام واسم خونه اجاره کنه اما خب میدونم تحمل دور شدن ازش رو ندارم. مث بچه آدم نمیتونم بشینم درس هام رو بخونم.اه.



14- شروع با یاد خدای خوبم




 

23:00 نوشت: خدایا! اول با نام و یاد تو شروع میکنم که هرچیزی با یاد تو آغاز بشه، نقصی درش نخواهد بود.

اول اینکه تمام سعی خودم رو میکنم که صبح ها ساعت 5:30 بیدار بشم و بعد از نماز با همسر برم پیاده روی.نمیدونم چقدر موفق خواهم بود اما از خدا میخوام کمکم کنه.

لاغری لاغری لاغری.من باید تا دوماه دیگه به وزن 68 برسم یا نهایت 70   که باید ورزش روزانه داشته باشم و خیلی جلو شکم خودمو بگیرم.از اونجا که وزنم هم مقاومت میکنه باید حسابی حالش رو بگیرم

درسم رو هم باید بخونم و واسه کنکور آماده بشم.همسر خوب و مهربونی هم باید بشم که همسری راضی باشه ازم.خیلی وقتا باهاش نامهربون بودم