My Great Life :)

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

My Great Life :)



وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ * و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


توکل یعنی اجازه دادن به خداوند
که خودش تصمیم بگیرد!
تو فقط بخواه و آرزو کن
اما پیشاپیش شاد باش!
و ایمان داشته باش که رویاهایت
هم چون بارانی در حال فرو ریختنند!
پیشاپیش شاد باش و شکر گذار
چرا که خداوند نه به قدر رویاها
بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!

طبقه بندی موضوعی

33- روزهای سخت





12:24 نوشت: امروز زیاد حالم خوب نیست.یعنی از دیشب حال ِ دلم خوب نیست.جایی که هستم داره منو خفه میکنه.خدایا! میشه زودتر بریم خونه خودمون؟ کمکون کن.خیلی دارم اذیت میشم.بی اندازه.بی اندازه...


لباس های همسری رو شستم،الان هم دارم آشپزی میکنم و هویج پلو درست کردم.امیدوارم که خوشمزه بشه.



13:00 نوشت: غذام دیگه کم کم آماده ست.همسری بیاد نوش جان میکنه.ظرف هام رو هم شستم و چای سبز رو باید دم کنم.امروز هم ر.ژیمی خواهم بود.دیروز خیلی خوب بودم.امیدوارم امروز هم مقاوم باشم.



17:02 نوشت: خداروشکر غذا خیلی خوشمزه شده بود و همسری کلی لذت برد.منم خوشحال شدم که وقتی اومد خونه غذای منم آماده بود.هنوز کمی حال بد دارم اما خب کم کم همه چیز درست میشه.فقط باید به خدا نزدیک بشم تا آروم بشم.



32- خیلی چیزها از یادم نخواهد رفت




16:05 نوشت: این دو سه روز اخیر خیلی بد گذشته.یعنی افتضاح گذشته.خانواده ی همسر هم خیلی اعصابمون رو بهم میریزن.وسیله نداریم و خیلی داریم اذیت میشیم.باباش هم یه ماشین میخواد بده،جونش میاد بالا.هردفعه باید گاز و بنزین بزنیم.این روزها میگذره.مثل تمام روزهای سختی که گذشت و خدا مراقبمون بود.(وقتی میگم خدا،قند تو دلم آب میشه از بس که مهربونه و مراقبمون بوده و هست).بی صبرانه لحظه شماری میکنم بریم خونه خودمون و راحت بشیم.میدونم اونجا بریم،شروع ِ یه زندگی ِ جدید ِ .خدایا! میشه زودتر ما رو ببری خونه خودمون؟ مثل همیشه بهت اعتماد میکنم و ازت میخوام مراقبمون باشی.


توی این سه سال و نیم اینقدددددرررر اذیت شدیم که نمیتونم بگم.چقدر من توی این خونه غصه خوردم و گریه کردم.دوری از خانواده ام یه طرف،غریبی و بی کسی هم یه طرف دیگه.خدایا! دیدی و میبینی.دو روز پیش با دل شکسته اینقدرررر گریه کردم که الان میگم وای بحال اونایی که دلم رو شکستن و اینطور از ته قلبم واگذارشون کردم به خدا. فقط خود خدا به دادشون برسه.


تصمیم نوشت: تصمیم دارم کمتر برم خونه مادرشوهرم.یعنی هفته ای یک مرتبه.زیادی که بری،زیادی میشی.همسری هم با من موافق ِ شدید.نمیگم آدم های بدی هستن،نه اما خب تنش زیاد پیش اومده.من باید بشم خورشید سابق.یعنی سرم تو کار خودم باشه.کم میرم،همیشه میرم.




گاهی دلم میخواد اینقدررررر بنویسم تا آروم بشم.فکر میکنم این هم از همون گاهی ها باشه.نوشتن آدم رو آروم میکنه.خیلی آروم. یه موسیقی داره پخش میشه و منم دارم تایپ میکنم.

نمیدونم انتخابم اشتباه بوده یا نه؟ نمیدونم عاشق شدنم احمقانه بود یا نه؟ اما میدونم همسرم دیوانه وار دوسم داره.هرچقدر من بداخلاقی میکنم و قهر میکنم و اذیت میکنم،بیش از پیش میاد سمتم. نمیدونم همیشگی خواهد بود یا نه؟ اما من از خودم راضی نیستم.اصلا راضی نیستم.

خودم با خودم مدام درگیرم.گیس و گیس کشی داریم با هم درواقع


31- روزها چقدر سریع میگذره :/




14:24 نوشت: چقدر روزها و در واقع فرصت ها سریع داره میگذره.نه درس میخونم،نه رژیم میگیرم،این خیلی داره منو آزار میده و اصلا نمیدونم چطور باید خودم رو آدم کنم.دیشب ساعت 12 خوابیدم و امروز ساعت 12 بیدار شدم! این افتضاح ِ،افتضاح


 

30- باید با برنامه و اصول زندگی کرد.




11:51 نوشت: وضعیت خوابم خیلی بهم ریخته.دیشب ساعت 4 خوابیدم.صبح هم بابا زنگ زد و بیدار شدم.خیلی ناراحت بود.داداشم حرفی زده بود و ناراحت بود اما من گفتم قطعا اشتباه میکنی و اون منظورش چیز دیگه ای بوده.

تصمیم گرفتم برنامه ریزی کنم و حداقل دوماه یک بار برم پیش خانواده.اینجوری خیلی بهتره.هم به بابا سر میزنم و اونم احساس تنهایی نمیکنه.کاش پدر و مادر من هم کنار هم بودن،نه جدا از هم.

بابام جدیدا خیلی حساس و زودرنج شده.اون هرچی داشت به ما داد و برای ما زحمت کشید.میترسم خدایی نکرده حس کنه ما دیگه بهش اهمیت نمیدیم.الهی همه چیز به خیر بگذره و بتونم هم به خودم برسم هم خانواده ام.




29- بعد از مدت ها بازم مینویسم اینجا :)





3:05 نوشت: یه معجزه ی بزرگ تو زندگی ما اتفاق افتاد. خونه خریدیم :) خدای مهربونم برامون یه آپارتمان خرید. خیلییییی خوشحالم.بعد از سه ماه استرس و نگرانی،بالاخره تمام شد.26 دی ماه رفتیم دفتر ثبت و همه چیز به سرانجام رسید.خدارو هزار مرتبه شکر کسی که باهاش معامله کردیم آدم خیلییی خوبیه.

دعای ناد علی محشر بود.من که عاشقشم.خیلییی بهم آرامش داد و دعام مستجاب شد.ممنونم از حضرت معصومه (س).

خونه فعلا در رهن مستاجر هست.بی صبرانه منتظر روزی هستم که بتونیم 15 تومن رو جور کنیم و بعد بریم خونه ی خودمون.خدایا! خودت مراقبمون باش.لطفا.مثل همیشه بهمون رحم کن.




28- غمگینم.خیلی زیاد




حال و روزم اصلا خوب نیست.امروز حالم بده،خیلی بد.از اینکه حال خوب و بدم دست این و اون باشه عذاب میکشم.چطور شد اینقدر خودم رو کشیدم پایین؟ چطور شد از اون آدم سابق جدا شدم و بجای اینکه بالا برم هی رفتم پایین و پایین تر :/  دلم میخواد برگردم خونه،کنار مامانم باشم.وقتی اینجا بود همه چی خوب بود.شروع کرده بودم به درس خوندن.اما حالا.خدایا! چه کنم از شر خودم؟ چه کنم با خودم؟ چرا من و خودم آبمون تو یه جوب نمره؟

بهتره بلند شم و زندگی رو از نو بسازم.با تمام مشکلاتی که دارم، با تمام ناکامی ها و ناراحتی ها.باید درست مث یه رهبر ارکستر بشم.باید مدتی به همه پشت کنم و بعد... یعنی میشه؟ بال های پروازم بسته ست.تو قفسی گرفتار شدم که همش چشمم به آسمونه و کاری نمیتونم بکنم.باید پرواز کنم.


از وقتی از تو دور شدم همه چیز از من دور شد.حتی خودم با خودم دشمن شدم.میشه بازم بغلم کنی؟



27- شروعی دوباره برای ساختن زندگیم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

26- پشیمون و خسته ام



پشیمونم از انتخابم :/ پشیمونم از ازدواجم :( میخوام برگردم به دوران مجردیم.حالم خیلی بده.نمیدونم چیکار کنم.دوری از خانواده و دوست نداشتن این شهر و خانواده همسر و مشکل داشتن با همسر و .... همه باعث افسردگیم شده.


دقیقا مثل خر تو گل گیر کردم و نمیدونم چیکار کنم.تمرکز هیچ کاری هم ندارم.واااای خدا.کاش به بابام بگم :(  همه آرزوها و اهدافم داره نابود میشه.همه چیز داره از بین میره.دارم ذره ذره آب میشم.خدایاا کجایی...



25- حالم خوش نیست




20:13 نوشت: بهانه گیر شدم.از این زندگی خسته و درمانده شدم.نمیدونم باید چیکار کنم.از وضعیت کار همسر راضی نیستم،از خودش هم همینطور.یه جورایی هم بخاطر درماندگی از دست خودمم هست.استرس دارم از اونطرف کنکور و از اونور هم رژیم و ورزش.نماز هم که کلا تعطیل شده و هیچ تلاشی نمیکنم واسش.از دست خودم بدجور شاکی هستم.الهی پست بعدی از پیشرفتم بنویسم.باید ببینم میخوام با همسر چه کنم و چطور ادامه بدم.




24 - زندگی باید کرد :)




2:45 نوشت: خواب به چشمم نیمده.بیدارم.فکر میکنم.تصمیم میگیرم.برنامه میریزم.با خودم دعوا میکنم.همسر رو میبوسم، نگران آینده ام و استرس دارم.خیلی چیزها هست که ذهن منو مشغول میکنه و تن و بدنم رو میلرزونه.اما باید سعی کنم بیشتر به خدا نزدیک بشم و بتونم بهش توکل کنم و مشکلاتم رو بسپرم به خود خودش.


باید برنامه ریزی کنم و به برنامه هام برسم.امیدوارم که بتونم عمل کنم.به هرحال باید خودم رو به چالش بکشم.وای خدا استرس شروع هم دارم.خودت کمکم کن.


1- تنظیم خواب ( باید هر شب راس ساعت مشخصی بخوابم و سعی کنم نهایت 8 ساعت بخوابم )


2- رژیم + ورزش ( باید رژیم سالم پیش بگیرم از چیزهای مضر دوری کنم و هر روز ورزش کنم )


3- آماده شدن برای کنکور 95


4- نماز خواندن و توکل به خدا به همراه قرآن و دعا


5- آشپزی برای همسر + رسیدگی به امور منزل


6- رسیدگی به پوست و زیبایی