My Great Life :)

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

آیـــنده ای خواهــم ساخت کــه گذشتـــه ام جلویش زانــو بـــزند !

My Great Life :)



وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ * و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَلَمین


توکل یعنی اجازه دادن به خداوند
که خودش تصمیم بگیرد!
تو فقط بخواه و آرزو کن
اما پیشاپیش شاد باش!
و ایمان داشته باش که رویاهایت
هم چون بارانی در حال فرو ریختنند!
پیشاپیش شاد باش و شکر گذار
چرا که خداوند نه به قدر رویاها
بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!

طبقه بندی موضوعی

53- ورزش اول صبح :)




9:19 نوشت: الان حسابی عرق کردم از ورزشی که انجام دادم.خیلی لذت بخش بود.تمرین های پا رو انجام دادم.فعلا میخوام حرکات مخصوص ران و شکم و پهلو و بازو رو انجام بدم.این نواحی دلم میخواد زودتر لاغر بشن. بخصوص رون و بازوم.


کم کم باید آماده بشم برم کلاس.خداروشکر دو روز دیگه کلاسم تمام میشه و بعد استراحت و تفریح :)


دیشب با اینکه دیروقت رفتیم بیرون و من امتناع میکردم از رانندگی اما به زور همسر نشستم و خیلی خوب بود.فقط یه جا هول شدم اما ایشالا به مرور بهتر و بهتر میشم.


52- رانندگی،ورزش



15:15 نوشت: دیشب هم رانندگی کردم اما خیلییی کم.هنوزم میترسم.یعنی من یه روز شوماخر میشم ؟! امروز 10 مین با روی تردمیل دویدم.خیلیییی خوش گذشت.البته چون این 4 روز تعطیل بودم بدنم خسته نبود.یعنی میشه من یه روز سحرخیز بشم؟ یعنی ساعت 6 بیدار باشم دیگه. البته خیلی بهتر از قبل شدم.دیگه نهایت 9 صبح بیدارم اما میخوام به 6 برسه.


امروز یه سری از کتاب هام رو که به نظرم اضافه بود رو کارتن کردم.کاش خونمون زودتر تخلیه شه من این وسایل رو ببرم اونجا.بهش برسیم و خوشگلش کنیم.کلی چیز میز باید بخرم( البته اگه پول باشه )


باید لیست لوازمی رو که میخوام بنویسم.ایشالا یه زندگی با برنامه میخوام داشته باشم.


51- حس و حال نامیزون





  12:27 نوشت: وقتی تعطیلم و بیکار همش دور خودم میگردم.هیچ کار مفیدی توی این سه روز انجام ندادم.خونه که انگار بمب منفجر شده توش.کلا بهم ریخته ست.

امروز همسری خیلی حالش گرفته بود.بخاطر وضعیت مالی.دلش سفر میخواست اما چون پول نداریم نمیتونیم بریم.اعصابم بهم میریزه اینجوری میبینمش.کاری هم از دستم برنمیاد.باید خودم رو بزنم به بیخیالی.زندگیه دیگه.بالا و پایین داره.ایشالا پول گرفت باید بره باشگاه. به منم میگه بیا با هم بریم اما من دلم نمیخواد با این هیکل برم باشگاه.حداقل باید 10 کیلو کم کنم بعد.

گاهی وقت ها کلافه میشم،دلم میخواد همه وسایلم رو بریزم تو کوچه ، اینقدر که دور و برم شلوغه گیج میشم.آرامشم بهم میریزه.کاش من بودم و یه اتاق و یه میز و لپ تاپ و موبایلم و یه کمد که لباسام توش باشه.همین.همه جا هم سفید.با یه پنجره بزرگ که رو به دریا باز میشه،یا رو به دشت :)


50- ترس از رانندگی



22:41 نوشت: امروز با همسری نیم ساعت تمرین رانندگی کردم.البته توی یه پارکینگ که هیچ ماشینی نبود.اما دست و پام میلرزید.نمیدونم چرا اینقدر از رانندگی میترسم و وحشت دارم. گواهی نامه ام هم باید تمدید کنم که مدام پشت گوش میندازم.اما اگه بتونم هر شب برم عالی میشه.ایشالا تا آخر سال 96 باید حداقل خودم توی شهر راحت رانندگی کنم.



49- بحث دیشب ،آشپزی امروز



14:56 نوشت: امروز بعد از ماه ها آشپزی کردم.عدس پلو با تن ماهی.البته دیشب با همسری بحثم شد.کلا من خیلی غر میزنم.ناراحتیم از زندگی هم بخاطر نرسیدن به اهدافمه.اونم نمیفهمه اصلا

وقتی میبینم به چیزهایی که میخواستم نرسیدم احساس خیلییییی بدی وجودم رو میگیره.دلم میخواد کله ی همسر بکنم پس به نظرم بهتره با من بحث نکنه چون آخرش من همش حرف های بد و ناجور میزنم که تو ذهنش تا ابد میمونه.مثلا همش میگم طلاق میخوام،یا اینکه تو مرد زندگی نیستی و ...


دلم میخواد همه اهدافم رو بنویسم و به ترتیب براشون تلاش کنم و تلاش روزانه ام رو ، هراندازه کوچک، یادداشت کنم.امیدوارم بتونم.



48- سرگردانی بی ارادگی :/



15:11 نوشت: هنوز نه رژیمم ،نه درسم رو میخونم.وای که من چقدر هدف دارم و چقدر خودم رو عقب انداختم.الان همه رو با هم میخوام.نمیدونم چطور میتونم اراده ی فولادینم رو نمایان کنم و به هرچه میخوام برسم.فقط باید دست در دست خدا بدم و با کمک مهربون ِ عالم به هرچه میخوام برسم.


دلم میخواد با خودم متحد بشم.اما نمیدونم چرا من و خودم همیشه با هم درگیریم.خدایا! میشه کمکم کنی؟ بهت اعتماد دارم.زودتر به دادم برس لطفا وگرنه از دست میرماا.


47- روزهای جدید،کلاس چرم دوزی :)




00:25 نوشت: کمتر از سه ماهه که دارم میرم کلاس کیف دوزی با چرم.خیلی عالیه و خوشحالم.چیزهای جدید یاد گرفتم.بالاخره یه هنر یاد گرفتم.البته مقدماتی ِ اما ایشاالله بتونم بازم ادامه میدم.


اما این منو راضی نمیکنه.من باید واقعا بلند شم و تمام کارهای نکرده ام رو انجام بدم،همه ی هنرهایی که دلم میخواد رو یاد بگیرم و انجام بدم.خیلی اهداف دارم.خیلی زیاد.باید تا دیر نشده به همه اش برسم.


- رسیدن به وزن 55

- رفتن به دانشگاه (رشته نرم افزار)

- تمام کردن دوره های چرمم

- یاد گرفتن خیاطی

- یاد گرفتن بافتنی

- رانندگی کردن و از بین بردن ترسم

- یاد گرفتن گلدوزی

- رسیدگی به پوست و مو و زیبایی

- مسلط شدن به زبان انگلیسی

- مسلط شدن به زبان فرانسه



46- من کی درست میشم؟






15:32 نوشت: از پس ِ خودم برنمیام.نمیدونم چه غلطی بکنم با خودم.دلم میخواد زندگی فوق العاده ای برای خودم بسازم اما تنبلی و بی ارادگی منو از همه چیز دور کرده.البته من به نظر خودم آدم افسرده ای هستم.نمیدونم خودم میتونم درمانش کنم یا نه.اما به هرحال این افسردگی خیلی وقته با منه.

همسر هم که هیچ کمکی نمیتونه به من بکنه.چون اصلا نمیدونه من چقدر غمگینم تو این زندگی.راستش دلم نمیخواد نزدیک خانواده اش باشم.میخوام برم یه شهر دیگه.شاید یا شمال رو انتخاب کنم یا برم شیراز پیش خانواده خودم.



45- سال جدید اومد اما زندگی جدید هنوز شروع نشده :/





دوباره دارم برمیگردم به افسردی اما نباید اجازه بدم.

امروز همسری زنگ زد و حرف های امیدوار کننده زد.دلش میخواد با هم بریم کلاس زبان،باشگاه و ... این برای من خیلی ارزش داره و خوشحالم میکنه.اما امسال وضعیت مالی ما متفاوته و باید از یک پرتگاه بزرگ عبور کنیم تا بتونیم سال دیگه بریم خونه خودمون.

خدایا! میشه کمکمون کنی؟ روزیمون رو زیاد کن که بتونیم از امسال نهایت استفاده رو ببریم و هم اینکه به بطالت نگذرونیم.


44- کاش بتونم تغییر کنم




دلم میخواد تغییر کنم،یعنی راستش میخوام اعتراف کنم که دلم میخواد کمی از خودخواهی هام رو کم کنم،دلم میخواد غر زدن و بداخلاقی رو بذارم کنار.چون واقعا زندگی کردن با همچین آدمی خیلی سخته و من فقط به همسری فکر نمیکنم،بلکه اول دلم میخواد به خدا فکر کنم،دلم میخواد دلیل تمام تغییراتم اول، خــــدا باشه.


خیلی زشته بعد از سه سال و نیم زندگی،فقط وقتی حس و حالش رو دارم آشپزی میکنم و اینکه اصلا صبح ها بیدار نمیشم و همسر رو بدرقه نمیکنم،در واقع من خوابم و اون خودش چایی رو دم میکنه و بعدش هم میره.دلم میخواد تغییر کنم کاش بتونم.


راستش همیشه در برابر تغییر،لجبازی میکردم و انتظار داشتم همسری تغییر کنه تا زندگیمون خوب بشه.اما با کارهایی که من در پیش گرفتم ،کم کم اون مهر و محبت اولیه خیلی کمرنگ شد.همسری خیلییی سمت من میاد و دلش میخواد همه چیز مثل روزهای اول بشه،اما من همیشه اونو پس میزنم.


راستش خجالت میکشم بگم اما گاهی به این فکر میکنم که جدا بشم و زندگی جدیدی رو تشکیل بدم :( انگار همش از درون میخوام همسری رو تخریب کنم و بگم این مرد زندگی من نیست متاسفانه.


خدایا! کمکم کن تغییر کنم و همسر خوبی بشم.کمکم کن لطفا.


کاش روزهای عاشقانه رو برگردونم،کاش بتونم.