4- دلگیرم از همه...

12:37 نوشت: دلم از همه گرفته.از بابام داداشام ، همسرم... بیشتر دلم از بابا شکسته و کارهاش.خدایا! چرا بابا اینجوری میکنه.چرا باید به داداش اون گاو این قدر پول قرض بده بعد من میگم 20 تومن بده داداشم بره میگه ندارم.امیدوارم زودتر داداشم بره.اینجا موندن هیچ فایده ای نداره.دست و پاهای منم بسته ست.کاش ازدواج نکرده بودم و میرفتم...
ولی باید قوی باشم و شروع کنم به بالا رفتن.من باید قبول کنم که محسن نمیتونه تکیه گاه من واسه رسیدن به اهدافم باشه.اون کارش رو بکنه و پیشرفت بکنه واسه من کافیه.دیگه نمیخوام انتظاری ازش داشته باشم.میدونم که ممکنه هر روز نسبت بهش سرد و سردتر بشم اما خب چیکار کنم که زندگیم همیشه به گند کشیده شده.
خودم به طرز وحشتناکی با خودم درگیرم.فقط میخوابم.دیشب 12 خوابیدم اما ظهر هم نزدیک 12 بیدار شدم.انگار حس زندگی و بیدار شدن و بیدار موندن در وجودم مرده. خودم در حق خودم بزرگترین ظلم رو کردم.دوست دارم به یه جا برسم و کلی پولدار شم و هیچ وقت هم دیگه محتاج بابام نباشم، نه پولش رو میخوام نه ارث و میراث. فقط راحتی و آسایش داداشام رو میخوام و راحتی مامانم رو. بابا که یکی رو داره پول های ما رو بالا بکشه و مراقبش هم باشه.وای که چقدر دلم ازت شکسته بابا...
ولی باید خـــــودم به فکر نجات خودم باشم.هیچ کسی واسه نجات من نمیاد.هیچ کس.
- ۹۴/۰۳/۱۰