21:39 نوشت: دیروز 25 فروردین روز عقد داداش حسینم بود.خداروشکر به عشقش رسید و حالا داره کارهاش رو میکنه که اقامت بگیره و بره.و دعا میکنم زودتر کارهاشون درست بشه و برن.زن داداش جدیدم هم یه تیکه ماه بود الهی خوشبخت بشن.
دلم برای خانواده ام تنگ شده.حس و حالم خوب نیست. فشار زیادی دارم تحمل میکنم.ممکنه زودتر اسباب کشی کنیم،فردا مشخص میشه ایشالا.بعدم کارهای کلاسم عقبه و من کلی کار دارم.
20:12 نوشت: 25 اسفند رفتیم شیراز و 8 فروردین برگشتیم.از وقتی برگشتم به شدت دلم گرفته.حال و روزم اصلا جالب نیست.میخوام تلاش کنم آدم های منفی ِ زندگیم رو کم ببینم.به ندرت ببینم.نمیدونم چرا اینقدر از خودشون انرژی منفی ساطع میکنن.خدایا! منو از شر این آدما حفظ کن.بهت خیلی نیاز دارم.
برای لحظه ها و فرصت هایی که از خودم گرفتم و میگیرم خیلی دلم گرفته.حالم بده.حالم بـــــده.خدایا! حالمو خوب کن لطفا.
احساس میکردم بیشتر میتونستم بنویسم اما مدتیه حتی نمیتونم روزمره رو بنویسم.دیشب بدجور با همسری دعوا کردم.میخواییم بریم خونه ی جدید اما دستمون خالیه خالیه.قرعه در نمیاد، اون مهندسی هم که پول دادیم فیش بخره،پولمون رو نمیده.اگه اینا رو میدادن کلی از مشکلاتمون حل میشد.
تصمیم داریم امسال حتما یه سفر بریم اونور،حالا یا ترکیه یا ارمنستان یا گرجستان.هرکجا بتونیم.البته اگه مشکلات مالی اجازه بده.