32- خیلی چیزها از یادم نخواهد رفت

16:05 نوشت: این دو سه روز اخیر خیلی بد گذشته.یعنی افتضاح گذشته.خانواده ی همسر هم خیلی اعصابمون رو بهم میریزن.وسیله نداریم و خیلی داریم اذیت میشیم.باباش هم یه ماشین میخواد بده،جونش میاد بالا.هردفعه باید گاز و بنزین بزنیم.این روزها میگذره.مثل تمام روزهای سختی که گذشت و خدا مراقبمون بود.(وقتی میگم خدا،قند تو دلم آب میشه از بس که مهربونه و مراقبمون بوده و هست).بی صبرانه لحظه شماری میکنم بریم خونه خودمون و راحت بشیم.میدونم اونجا بریم،شروع ِ یه زندگی ِ جدید ِ .خدایا! میشه زودتر ما رو ببری خونه خودمون؟ مثل همیشه بهت اعتماد میکنم و ازت میخوام مراقبمون باشی.
توی این سه سال و نیم اینقدددددرررر اذیت شدیم که نمیتونم بگم.چقدر من توی این خونه غصه خوردم و گریه کردم.دوری از خانواده ام یه طرف،غریبی و بی کسی هم یه طرف دیگه.خدایا! دیدی و میبینی.دو روز پیش با دل شکسته اینقدرررر گریه کردم که الان میگم وای بحال اونایی که دلم رو شکستن و اینطور از ته قلبم واگذارشون کردم به خدا. فقط خود خدا به دادشون برسه.
تصمیم نوشت: تصمیم دارم کمتر برم خونه مادرشوهرم.یعنی هفته ای یک مرتبه.زیادی که بری،زیادی میشی.همسری هم با من موافق ِ شدید.نمیگم آدم های بدی هستن،نه اما خب تنش زیاد پیش اومده.من باید بشم خورشید سابق.یعنی سرم تو کار خودم باشه.کم میرم،همیشه میرم.
گاهی دلم میخواد اینقدررررر بنویسم تا آروم بشم.فکر میکنم این هم از همون گاهی ها باشه.نوشتن آدم رو آروم میکنه.خیلی آروم. یه موسیقی داره پخش میشه و منم دارم تایپ میکنم.
خودم با خودم مدام درگیرم.گیس و گیس کشی داریم با هم درواقع
